محمدرضا عاشوری



یه مصاحبه از مسعود کیمیایی میدیدم، فکر میکنم حسین دهباشی باهاش مصاحبه کرده بود، آره ، برنامه اینترنتی خشت خام1 بود.

یه جایی کیمیایی میگه. تو وایسادی تنها هنوز داری میگی معرفت، خونواده، عشق، رفاقت اونوقت بقیه از کنارت رد میشن بهت میخندن،  دهباشی میگه پس چرا هنوز همینا رو میگین؟ کیمیایی میگه چون میدونم درسته. کی میتونه بگه خونواده درست نیست، عشق درست نیست، معرفت درست نیست؟ دهباشی میگه تجربه میگه وقتی دست رفیقتو ده بار گرفتی  و باز در حقت نامردی کرد  دیگه دست کسی رو نگیری، کیمیایی میگه نه!! اینا جمله است فقط! بوتیکیه! جملات پشت ویترینیه! اگه اینکاره باشی، 1000 بار دیگه دست بقیه رو میگیری، باز عاشق میشی، هیچ وقت نمیتونی به خودت بگی عاشق نشو! میشی! 2

اینو گفتم که به چن تا نکته اشاره کنم. اول اینکه حالم از جملات قصار و سخن بزرگان و امثال اینها بهم میخوره. کیمیایی درست میگه، این جملات فقط به درد شو آف میخورن، کپشن اینستا و استاتوس فبسبوک و  مکان های المزخرفه اینچنینی!حالم  از طرز فکر اونایی که بر اساس چهارتا جمله ی مزخرف زندگی میکنن و براساس چهار تا جمله ی مزخرف تصمیم میگیرن و  بهشون رفرنس میدن بهم میخوره. تهوع میگیرم!

نکته دوم اینه که  وقتی میدونی چیزی درسته باید تو مسیرش حرکت کنی، که البته همه اینو میدونیم ولی درصد زیادی از ما ها فقط اینو میدونیم، پای عمل که برسه  جا میزنیم!

چقدر خوب میشد اگه کم نمی آوردیم! اگه دنبال حقیقت میرفتیم، دنبال اون چیزایی میرفتیم و از اون چیزایی میگفتم که میدونیم 100 درصد درسته و هیچ شکی در درست بودنشون نداشتیم.

نکته ی دیگه ای یادم نمیاد! ولی رو نکته ی اول تاکید میکنم! حالم از جملات قصار بهم میخوره! 

و من الله توفیق!


1. خشت خام  رو حتما ببینید،برنامه خوبیه، تو اینترنت هست برای دانلود. این برنامه شامل چند قسمت مصاحبه با افراد تاثیرگذار یا جنجالی در تاریخ معاصر ایرانه.

2. اینایی که نوشتم عینا نقل قول نیست و خودم یه چیزایی رو اضافه کردم.


جوان تر که بودم وقتی پدرم میگفت، پسر فلان کار را بکن یا فلان کار را نکن هرچه باشد من تجربه ام از تو بیشتر است، عصبی میشدم و میگفتم بچه که نیستم، خودم درست و غلط را بهتر از هر کس دیگری میدانم! اما اکنون، چند قدم مانده به 27 سالگی ، اعتراف میکنم که احساس میکنم هیچ از خوب و بد کارهای خودم سر در نمی آورم! اشتباهاتم زیاد شده اند، تصمیم های اشتباه، س و بی حرکتی نا به جا و. عذابم میدهد. آرزو میکنم کاش اکنون کسی بود که درست و غلط را برایم توضیح میداد! آه؛ آری. میدانم، زندگی همین تصمیم هاست، همین اشتباهات و همین امتحان کردن ها، باید امتحان کرد، رفت، سر به سنگ خورده برگشت و فلان و فلان. اما. بیخیال! همه میدانیم این حرف ها فقط یک سری شعار برای هضم اشتباهات و تصمیم های نادرستمان است.فکر نمیکنم عمرم آنقدر طولانی باشد که اکنون به راحتی به خود اجازه رفتن به مسیر های ناشناخته را بدهم! خیلی ترسو هستم نه؟

در یک روز از روزهای گذشته ی زندگی ام فهمیدم "گفتن" و بیان آنچه در دل دارم، نوشتن از ترس ها، احساسات، افکار و علایق و امثال اینها، اگر صرفا مثبت و از موضع قدرت  نباشند باعث میشوند دیگران مرا ضعیف بپندارند.هرچند از این وضعیت بیزار بودم، اما چه میشد کرد؟ اینگونه باید زیست! کمتر گفتم و کمتر نوشتم، ترسهایم را فرو خوردم، افکارم را فیلتر کردم، و احساسات را به گوشه ای انداختم. شاید که برخی آدم های "الکی" فکر نکنند که من ضعیفم! آه . امان از این "الکی" ها ! امان از این ادها و جعلی بودن ها، امان از این صرفا "لب و دهن " ها!  از خستگی لبریزم! این خستگی اضافیِ لبریز شده  دارد به شکل اشتباهات مضحکی که اصلا شبیه من نیستند، زندگی ام را به گند میکشند!

احساس میکنم حال و روز لپ تاپم را دارم که وقتی بیش از اندازه از آن کار میکشم انگار التماسم میکند ری استارتش کنم تا کمی نفس بکشد! میخواهم نفس بکشم! کسی نمیداند دکمه ری استارت این زندگی نکبتی کجاست؟


پشه معضله، کاش بزرگترین معضل باشه! اما نیست. معضلات زیادن! معضل! چه کلمه بدقواره و زشتی! 

از ننوشتن احساس گناه کردی؟ خیلی مسخره است! اومدم یه بخش جدید زدم "روزنوشت" که مثلا هر روز یه چیزایی در مورد اون روز بنویسم. خودم میدونم  بترم یه هفته پشت هم بتونم هر روز بنویسم. بعد ولش میکنم به امون خدا! 

حالا همون روز نوشت بذار باشه! یه روزایی میایم مینویسیم دیگه، قرار داد که امضا نکردیم!

مثلا امروز چه کردم؟ 

هچ! جلو مغازه نشستم کتاب خوندم. زوربای یونانی،کتابش امروز تموم شد! خوب بود. من شبیه اون مرده ام که داشت داستان رو روایت میکرد. زوربا کیه؟ نمیدونم. 

از عقل و فکر و منطق بدم میاد! حالم ازشون به هم میخوره! از این دو دوتا چهارتای لعنتی بیزارم.  کاش میشد بذارم دو دوتا هر چندتا میخواد بشه!

چت شده؟

- هچ! 

بنویس!

- سعی میکنم! باید حسش بیاد!


دم ظهر رفته بودم بانک، گفتم یه سر برم ببینم مجله داستان خرداد اومده. البته ۹۹ درصد میدونستم که هنوز نیومده، همینجوری از سر بیکاری رفتم. حالا اون که نیومده بود هیچی، داشتم به این فکر میکردم دو سری قبلی که این مجله رو خریدم از قیمت حدود ۸ تومن قیمتش رسیده به ۱۲ تومن. یعنی ۵۰ درصد افزایش قیمت. البته دم عید گفته بودن اسفند و فروردین رو یکی میکنن، مجله کمی قطور تر شده بود پس طبیعی بود که قیمتش از ۸ بشه ۱۲. ولی اردیبهشت که قطرش معمولی بود باز همون ۱۲ تومن شده بود. خرداد رو باید دید که چقدر شده، هنوز نخریدم.
بعدش یه کار دیگه داشتم انجام دادم گفتم برم یه سر کتاب فروشی فرازمند یه نگاهی به کتاب ها بندازم. تو کتاب فروشی انقدر گرم بود که آدم بخار پز میشد. (ما تو گیلان به علت رطوبت هوا معمولا بخار پز میشیم، بقیه پخت ها اینجا کمتره). مدت مدیدی هست که دوست دارم کتاب بینوایان رو بخرم و بخونم، یه دو جلدی دیدم برای نشر هرمس بود، چون سلفون کشیده بود و قیمتش رو روی جلد پیدا نکردم از خانم فروشنده ای که اونجا بود پرسیدم قیمت این دو جلدی چنده؟ فرمودن ۱۴۰ هزار تومن!! برای من که ۱۴۰ تومن اصلا معقول به نظر نرسید. واقعا چرا ۱۴۰ تومن؟ نمیدونم این قیمت گذاری ها دقیقا از چه تی پیروی میکنه. کاغذ گرونه؟ نشر چشمه کتاب میخری، معلوم نیست کاغذش از این کاغذ کاهی هاست چیه، من در موردش تحقیق نکردم اگه کسی میدونه بهم بگه ، به هر حال قیمت کتاباش همون قیمت کاغذ معمولیه(از این سفیدا) . ناشر یا نویسنده میخوان با یه کتاب  میلیاردر بشن؟  نمیدونم واقعا، باید یه تحقیقی بکنم که دقیقا از روی چی قیمت کتاب ها رو تعیین میکنن. کتاب n صفحه ای هر نشری با نشر دیگه قیمتش فرق میکنه. 
چه کمکی ، چه امتیازی در نظر گرفته شده که مردم به سمت کتاب و کتاب خوانی رو بیارن؟ با گرون کردن کاغذ و کتاب میخوان این کار رو بکنن؟ به هر حال راه های جایگزین دیگه ای برای کتاب خریدن هست، من همیشه چیزی برای خوندن پیدا میکنم، فقط منظورم اینه که چرا کتاب هم داره میره هم ردیف کالاهای لوکس و لاکچری؟ چند وقت دیگه حتما بینوایان با آپشن تغییر رنگ جلد و باند خربزه ای در میاد قیمت یه میلیون تومن برای اونهایی که دوست دارن کتاب های لاکچری بخونن.
من همیشه از قیمت کتاب ها ناراضی بودم، همیشه قیمت کتاب ها چند قدم از جیبم جلوتر بود. حالا کاری به اینکه چی چاپ میشه، چی چاپ نمیشه، و چقدر از کتاب رو سانسور میکنن نداریم. متاسفانه اعتراضی هم در این زمینه انجام نمیشه. الان یکی میاد میگه واقعا الان مشکل کشور ما قیمت کتابه؟


بازاری ها و مغازه دار ها از قدیم الایام معروفن به اینکه خیلی مینالن. هر موقع ازشون بپرسی که اقا بازار چطوره؟ شروع میکنه به ناله کردن که آقا بازار خرابه، چک دارم بدهی دارم و فلان و اینا، حالا اگه پولم پارو کنه همچین حرفی میزنه، قبلا مردم معتقد بودن اینا بیخود مینالن و کلی سرمایه دارن . الان وضعیت فرق میکنه، بازاری ها شدن چوپان دروغگو، هیشکی حرفشونو باور نمیکنه. الان واقعا مینالن، شما  بیا این خیابونو نگاه کن، کلا چهار تا آدم میره میاد اونم برا این میره که نونی میوه ای چیزی بگیره ببره خونه.  قیمت ها هم که داره عین چی بالا میره، شما الان جنسای تو مغازه ت رو بفروشی سود که نمیکنی هیچی ضرر هم میکنی.

به قول آقای بعد از خروج امریکا از برجام "بازار همچنان پر رونق خواهد بود!" عجب رونقی نیست؟ 


کتاب نوزده هشتاد و چهار یا همون 1984 جورج اورول رو که میخوندم به یه جایی رسیدم که وینستون و جولیا توسط پلیس دستگیر میشن. ساعتی که توی اتاقی که در اون بودن وجود داشت 12 ساعت رو فقط نشون میداد در حالی که ساعت های جدید همه 24 ساعت رو نشون میدادن. وقتی که اونها رو دستگیر کردن تازه از خواب بیدار شده بودن، دقیق یادم نیست ساعت توی اتاق چه عددی رو نشون میداد،5،6،7   اما نور آفتاب طوری بود که معلوم نبود صبحه یا غروب، معلوم نبود که اونها چقدر خوابیدن. وقتی که دستگیرشون کردن، وینستون نمیدونست که وقتی دستگیرش کردن صبح بوده یا غروب.

حس عجیبیه، اینکه این سوال تو ذهنت باشه ولی نتونی بفهمی.  بعدش اونو تو یه اتاقی زندانی کردن که هیچ پنجره ای نداشت و یه نور یکنواخت همیشه در اون روشن بود و هرگز خاموش نمیشد.وینستون هرگز نمیفهمه که وقتی دستگیرش کردن صبح بود یا غروب و همه ش بخاطر اون ساعت لعنتی بود.


مطمئنا شما هم این سوال برایتان پیش آمده و خیلی ساده از کنارش رد شده اید : چرا اینستاگرام فیلتر نمیشود؟

 اگر از اینستاگرام استفاده میکنید حتما از بخش اکسپلور این اپلیکیشن استفاده کرده اید. در این بخش با انواع عکس ها و فیلم های ممیزی رو به رو میشوید و حتما میدانید که صفحات غیر اخلاقی (با توجه به تعریف  اصطلاح " غیر اخلاقی" از نظر جامعه) بسیاری در این شبکه ی اجتماعی که امروزه تبدیل به "سرگرمی" قشر عظیمی از مردم شده است وجود دارد و هر روز به تعداد آنها افزوده میشود. بد حجابی که انقدر در جامعه نکوهیده است در این شبکه ی اجتماعی به برهنگی رسیده است.آیا از نظر مسولین  این حجم از تصاویر ممیزی و مستهجن و غیر اخلاقی باعث انحطاط اخلاقی جامعه و جوانان نمیشود؟ آیا باعث گمراهی مردم نمیشود؟ از کی تا حالا گمراهی مردم برای آقایان انقدر بی ارزش شده است؟ 

امیدوارم سوال من آنطور که باید برای شما روشن شده باشد، قصد من این نیست که بگویم اینستاگرام باید فیلتر شود، قصد من سوال پرسیدن است، اینکه چرا یوتیوب و فیسبوک و تلگرام  و توییتر  و . باید فیلتر باشد اما اینستاگرام نه؟ سرویس های وبلاگدهی وردپرس و بلاگر چرا باید فیلتر باشد؟ آیا فیلترینگ که باعث عدم دسترسی آسان افراد بسیاری به سرویس های اینترنتی میشود نباید ت روشنی داشته باشد و دلیل این فیلتر شدن یا نشدن برای مردم روشن شود؟


گوشی های سامسونگ هر کودوم ۷۰۰ _۸۰۰ تومن کشیده بالا. دلار  شده ۷۰۰۰ تومن، بازار خوابیده، مردم قدرت خرید ندارن. دیگه به جای غمگین شدن خنده های هیستریک میکنیم. 

یکی بیاد دو خط توضیح بده این وضعیت تا کجا میخواد ادامه پیدا کنه؟حداقل یکی بیاد مسولیت این وضعیت رو بر عهده بگیره.تباه شدیم خدایا.


کم پیش میاد از کاری که کردم پشیمون شم. چون معتقدم ما مسئولیت تمام تصمیم ها و رفتارهامون رو به عهده داریم.اگه هم تصمیمی گرفتیم در اون لحظه فکر میکردیم بهترین کار ممکنه. پشیمونی واسه کارِ انجام شده فایده ای نداره. اما یه جاهایی میترسم از پشیمونی، برای کارهای نکرده، برای حرفای نگفته، برای تصمیم های نگرفته، البته نکردن هم خودش یه فعله، من تصمیم گرفتم یه کاری رو نکنم، یه حرفی رو نزنم. اما خب نمیدونم چرا از این نوع  پشیمونی یکم میترسم.

به هر حال، من پشیمون نیستم‌. بخاطر هیچ کودوم از اشتباهاتم. شاید خجالت بکشم از بعضی هاشون، یا به حماقت خودم بخندم، ولی پشیمونی؟ گمون نمیکنم.

یه روزهایی تو زندگیم بود، که از جاده های ناشناخته میترسیدم، اما حالا دل و جرئت بیشتری دارم واسه قدم گذاشتن تو جاده های ناشناخته و حتی ترسناک. یه دوره ای از زندگیم بود که به همه میگفتم من آدم رفتنم، نه موندن، آدم ویرون کردنم نه ساختن، اما حالا میگم من آدمِ موندنم، آدمِ ساختن. یه روزهایی تو زندگیم بود که میگفتم من عاشق تنهایمم، اما حالا به همسفر داشتن فکر میکنم، یه روزهایی تو زندگیم بود که میگفتم من آدمِ منطقم، آدم دو دوتا چهارتا، اما حالا میگم ، هم منطق دارم هم احساس! من عوض میشم، از امروز تا آخرین روزی که زنده م، چون میخوام، چون لازمه برای بهتر شدن عوض شد. من اینم ولی این نمیمونم. بهتر میشم. اینو به خودم قول دادم. این مطلبم حکم یه قرارداد رو داره!


من یاد گرفتم و بزرگ شدم. تجربه کردم و رشد کردم. تجربه کردن آدم رو بزرگ میکنه. بزرگ به معنی پخته شدن. من عاشق اینم که یاد بگیرم، عاشق اینم که درک کنم، بفهمم. از چیزهای ناشناخته بدم میاد، از چیزهایی که نمیتونم درکشون کنم، نمیتونم لمسشون کنم. به نظرم زندگی همینه، اینکه بری جلو و نترسی، تجربه کنی، گاهی خطر کنی، نه یه خطر بی منطق که چیزی بهت اضافه نمیکنه، یه خطری که شاید تهش یه چیز خیلی بزرگی رو به دست بیاری، همیشه به خودم گفتم با دید سنجیده خطر کن، اگه  اون چیزی که ممکنه به دست بیاری ارزشش رو داشت خطر کن.

اگه فرض کنیم که ما رو یه صفحه کاغذ زندگی میکنیم، یه دایره به شعاع r و مساحت πr² میشه  شرایط  زندگی حال حاضرمون، توی این دایره آدم هایی رو داریم برای دوست داشتن و یا متنفر بودن، شغل یا سرگرمی هایی رو داریم برای انجام دادن، مکان هایی داریم برای رفتن، و خیلی تجربه های دیگه که به مساحت همین دایره محدود میشه.  یه جورایی مساحت این دایره میشه یه منطقه امن که برای خودمون درست کردیم.حالا فرض کنیم میخوایم یه قدم به جلو برداریم، اون موقع شعاع دایره مون میشه  (r+1) ، اما این یک قدم فقط یک قدم ساده نیست، چون مساحت دایره ما میشه π(r+1)²  یعنی چی؟ یعنی  این دایره از همه جهات بزرگتر میشه ، و مساحت دایره خیلی تغییر میکنه. آدم های جدید ممکنه وارد زندگیمون بشن، کارهای جدیدی ممکنه برای انجام دادن داشته باشیم،اتفاق های تازه ای ممکنه برامون بیوفته، اما در عین حال ممکنه  خیلی از چیزهایی که تو مساحت کوچیک تر قبلی داشتیم رو فراموش کنیم،یا  بریم نزدیک مرز این دایره و از خیلی چیزهایی که قبلا داشتیم غافل بشیم. اما زندگی همینه، برای تجربه کردن گاهی باید دور رفت، نمیشه اون چیزایی که داریم و سفت بچسبیم و نخوایم دنیای بزرگ تری رو تجربه کنیم. مطم‍‍‍‍‍‍‍ئنم اگه این کار رو کنیم،پشیمون میشیم.شاید مثال من مثال کاملی نبود، فقط قصدم این بود بهتون بگم یه جاهایی تو زندگیمون فقط یه قدم رو به جلو بر میداریم اما در حالت کلی ابعاد زندگیمون خیلی بزرگترمیشه، مهم  اینکه که نترسیم،زندگی کنیم، ارزش رو ارزش بذاریم، گاهی برا به دست آوردین چیزهای بزرگتر از یه چیزهایی بگذریم. باشیم!


خسته م حاج مرتضی، نه دلم میخواد حرفی بزنم. نه دلم میخواد حرفی بشنوم.  دلم سکوت میخواد. یه سکوت مطلق، هیچ صدایی نباشه، هیچ رنگی نباشه، هیچ فکری نباشه، هیچ دردی نباشه، هیچ شادیی نباشه، هیچ حسی نباشه، هیچی نباشه  هیچی ! دلم میخواد برم وسط نیستی مطلق بشینم،همین!


میدونی چیه مرتضی،دیگه نمیکشم مغزم درگیر باشه. دیگه نمیکشم به چیزایی فکر کنم که نمیشه، به چیزایی فکر کنم که شاید میشد، به چیزایی فکر کنم که شاید بشه. دیگه نمیکشم از کسی بدم بیاد، از کسی خوشم بیاد، دیگه نمیکشم به رفاقت فکر کنم، به اینکه چیکار کنم رفیق باشم، مهربون باشم،بد نباشم. دیگه نمیکشم فکر کنم با کسی دشمن باشم، بخوام بزنمش، بخوام اذیتش کنم. اعصاب فکر کردن به آدم ها رو ندارم. میدونی چرا مرتضی؟  چون هر کی به تور ما خورد آدم بود، نه اون آدمی که تو ذهنم بود، تو ذهنته، آدم بودن دیگه تعریفش عوض شده مرتضی. تعریف این آدم جدیدا دیگه نه توش سادگی هست، نه مرام هست، نه رو راستی هست،هیچ چیز به درد بخوری نیست که جذبم کنه. آدم جدیدا همه  ادان، فیلمن، نقشن، تن، خود خواهین . دیگه باور کردنشون برام سخته مرتضی. هر کی رو گفتیم گله،پوچ بود مرتضی‌. نمیگم من از اون خوباشم بقیه بدن، نه، اما نمیدونی چقدر دلم میخواد نباشم از این ادما. دوس دارم از اون آدم قدیمی ها باشم، از اونا که وقتی میگفتی طرف آدمه دلت قرص میشد کنارش باشی، باهاش دم خور شی. نمیدونم چی دارم میگم مرتضی، دلم پره، فکرم گمه، ذهنم خسته است، احساساتم تو کماست، باورهام عینهو سگ تو سرما میلرزن، میریزن، ریختن. پرِحرفم، پرِخیال، پرِ آرزوهایی که تو یه قدمیشون بودم یکی اومد زد تخت سینه م هولم داد عقب.
دل تنگی؟! نه داداش، واسه کی؟ خاطره؟ هست، ولی وقتی آدمهای توش جفت پوچ بودن مرورشون میشه درد، ولش کن حاجی، بذار ببرن، بزنن، بشکنن، بکشن، برن جلو ببینم به چی میخوان برسن، ته تهش چیه؟ چی میمونه ازمون؟


دل نازک شدم مرتضی. خوشحالم. قبل ترا اوضاع انگاری جوری شده بود که اگه همون فرمون میرفتم جلو حس میکردم قلبم میشه یه تیکه سنگ.  میدونی مرتضی دل باید یه ویژگی هایی داشته باشه به نظرم، دل باید دریا باشه، دل باید نازک باشه، دل باید ساده باشه، من واسه دلم این چیزا رو میخوام.

امشب یه کلیپی دیدم، یه دختر بچه  تو ترافیک جلو یه ماشینی میرقصید، یه دکلمه ای از شعر شاملو بود، یه جمله ش این بود، غم نان اگر بگذارد.

صورتش خوشحال بود مرتضی، بچه بود، صورت بچه ها خوشحاله مگه نه؟  میگم تو دلش چه خبر بود به نظرت؟ وقتی بره خونه حالش چطوریه، هنوز خوشحاله؟ اصلا خونه ای داره؟ نمیدونم چرا وقتی این سوالا اومد تو ذهنم چشام اشک شد، دل نازک شدم مرتضی! 

همش تو سرمه، رقصیدنش، لباسش، حرکت دستاش، لبخند رو لبهاش. غم نان اگر بگذارد. کاش همه حالشون خوب بود مرتضی، هرکی یه جور حالش بده، چرا اینجوری شد؟ قرار بود اینجوری بشه؟

مرتضی یه سوال، ما چیکاره ایم؟ به دنیا اومدیم، بزرگ شدیم، که منتظر باشیم ببینیم چی میشه تا شاید یه روز خوشحال بشیم و خوب زندگی کنیم؟ ما قراره کجا رو درست کنیم؟ همش یه فکرایی تو سرمه، میگم ما کجای این زندگی نکبتی بدقدواره رو باید چکش بزنیم تا صاف شه؟ درست شه، بعد یه رنگی بزنیم روش تا قابل تحمل شه، زشت نباشه انقدر! نمیدونم مرتضی! همش شدم حرف، همش شدم لب و دهن، حالم بده از این اوضاع، حالم بهم میخوره از این نتونستن، از این نکردن، از این همه س. حالم بده مرتضی!


هِگِل جهان را دارای روح میداند و سیرِ روحِ جهان را در جهت جستجوی آزادی! او میگوید هدف تاریخ آشکار کردن ایده ی آزادی در آگاهی آدمی است.

.

به تاریخ بنگریم و آنچه که بر آدمی گذشته است. جنگ، اسارت، انقلاب، آزادی. تاریخ همچنان تکرار میشود، در این تکرار بشر به آزادی های زیادی دست یافته و از دست قانون های ناعادلانه ی بسیاری خود را نجات داده است.
.
اما اسارت آدمی تمام شدنی نیست، اسارت اکنون به معنای قدیمی در زندان بودن نیست، هرچند که زندانی هایمان کم نیستند. به زندگی خودمان بنگریم، به روزمرگی ها، به شبه نیاز هایی که شاید نیاز نباشند ولی اسیرشان شده ایم،نیاز هایی که تلاش میکنیم از دست کردنشان رهایی یابیم.اسارت اکنون به شکلی دیگر خود را نشان میدهد.
.

هِگِل درست میگوید، سیرِ روحِ تاریخ در جهت دستیابی به آزادی است، اما سیری شاید پایان ناپذیر و یا حتی چرخه وار، آزادی سراب نیست، اندک آبی است که آدمی در بیابان اسارت به آن میرسد، لبی تر میکند،اما سیراب نمیشود، وباز به دنبال چشمه ی آزادی میرود، و این جستجو شاید هرگز به پایان نرسد، اما تشنه نمیتوان ماند.


بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

این بیت شعر از هوشنگ ابتهاج رو تو اینستاگرام دیدم گفتم تو گوگل سرچ کنم یه بار دیگه شعرشو کامل بخونم. بعضی وقت‌ها یه شعری رو آدم هزار بار میشنوه و میخونه ولی اونقدر توش عمیق نمی‌شه و درکش نمی‌کنه اما گاهی تو یه روزهایی از زندگی همون بیت شعر رو انقدر خوب می‌‌فهمه که با خودش میگه من این همه این شعر رو شنیدم چرا به معنیش خوب دقت نکرده بودم؟

یه سایتی رو از جستجوی گوگل انتخاب کردم، سایت خوش فرم و ساده و شیکی بود، شعر رو هم با فونتی زیبا و خوانا نوشته بود و واقعا از خوندنش لذت بردم (

اینجا) .زیر شعر هم کار علیرضا قربانی که همین شعر رو خونده گذاشته بود که یک بار دیگه شنیدمش!

کامنت‌هایی که زیر شعر گذاشته بودن خیلی جالب بود. یکی که فکر میکرد آهنگ صدای همایون شجریانه حالا این هیچ، یکی دیگه  نوشته بود  روحت شاد» ، حالا هم ابتهاج زنده است هم علیرضا قربانی هم احتمالا صاحب سایت. حالا روح کی شاد خدا میدونه!

یکی هم اومده نوشته هوشنگ ابتهاج خیلی وقته فوت کرده انگار مثلا تو مراسم سومش شرکت کرده و یادشه که ایشون  خیلی وقت پیش فوت کرده بودن.

حالا من کاری ندارم و متاسفم نیستم که یه سری کلا تو باغ نیستن. ولی سوال من اینه خب تو که تو باغ نیستی عزیز من چرا نظر میدی؟ چرا کامنت میذاری؟ خب هیچی نگو. هیچی نگو.عه!


می‌خواهم در این پست درباره برنامه‌ روزانه‌ای که تصمیم گرفته‌ام اجرایش کنم بنویسم.  چون دوست دارم که این برنامه را اجرا کنم بنابراین در موردش می‌نویسم تا تعهدی ایجاد شود برای خودم.

کارها از این قرار هستند:

  1. نوشتن
  2. خواندن
  3. یادگیری طراحی سایت با وردپرس
  4. متمم خوانی

خب من قصد دارم این ۴ کار را در طول روز انجام بدهم. البته در کنار شغلی که دارم.

مهم ترین کار در این لیست نوشتن است و برای اینکه مهم‌ترین کار را در ابتدایی‌ترین ساعت روز انجام داده باشم صبح‌ها به محض بیدار شدن و نوشیدن یک لیوان آب به سراغ نوشتن می‌روم. حداقل مقدار نوشتن روزانه ۲۵ دقیقه معادل یک پومودرو است که معمولا با سرعت تایپ من بین ۹۰۰ تا ۱۰۰۰ کلمه می‌شود.

بعد از نوشتن کار بعدی خواندن یا مطالعه کتاب است که آن هم حداقل مقداری معادل یک پومودرو دارد. مهم نیست مطالعه در چه ساعتی از روز انجام بگیرد. مهم این است زمانی صورت بگیرد که علاوه بر خواندن توانایی یادداشت برداری روی کاغذ را داشته باشم.

 کار بعدی یادگیری طراحی سایت با وردپرس است که حداقل مقدار آن یک درس از آموزش ویدئویی است که تهیه کرده‌ام.  تقریبا زمان آن بین ۳۰ دقیقه تا یک ساعت است. بهترین زمان برای این کار نیز زمانی است که بعد از آن یا در حین دیدن آموزش وقت برای تمرین و اجرا نیز وجود داشته باشد. در صورت نبود وقت می‌توانم ویدئو را ببینم ولی تمرین را به زمان دیگری موکول کنم.

و کار آخر نیز متمم خوانی است. که تنها یک درس در روز مطالعه می‌شود و این مطالعه زمانی صورت می‌گیرید که امکان یادداشت برداری با کاغذ وجود داشته باشد.

این ترتیب و برنامه با تمام نواقصی که ممکن است در آن وجود داشته باشد تصمیم امروز من است و از فردا اجرایی خواهد شد. گزارش کار مربوط به این برنامه نیز در یک دفترچه یادداشت نوشته خواهد شد. این برنامه قابل تغییر بوده و برای بهینه سازی آن می‌توانم اقداماتی را در نظر بگیرم. اما موظف هستم هر تغییری را در ادامه این پست منتشر کنم.


تصمیم‌ گرفتم که برخی از مهارت‌ها را در خودم توسعه بدهم و به سراغ برخی  از مفاهیم برویم که پیش از این چندان نسبت‌ به آنها آگاه نبودم یا اینکه توجهی به آنها نمی‌کردم.

برای اینکه سنگ بزرگ برنداشته باشم از این مهارت‌ها شروع می‌کنم:

1. بهبود و توسعه درست نویسی با مطالعه‌ی کتاب‌های آموزشی

2. آشنایی با مفهوم مدیریت ارتباط با مشتری (CRM) با مطالعه درسنامه‌های سایت متمم

3. بهبود و توسعه زبان انگلیسی با مطالعه‌ی مقالات انگلیسی

فکر نمی‌کنم کار سختی باشد. به نظرم می‌توانم برای هرکدام از این کارها زمانی در طول روز در نظر بگیرم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها