جوان تر که بودم وقتی پدرم میگفت، پسر فلان کار را بکن یا فلان کار را نکن هرچه باشد من تجربه ام از تو بیشتر است، عصبی میشدم و میگفتم بچه که نیستم، خودم درست و غلط را بهتر از هر کس دیگری میدانم! اما اکنون، چند قدم مانده به 27 سالگی ، اعتراف میکنم که احساس میکنم هیچ از خوب و بد کارهای خودم سر در نمی آورم! اشتباهاتم زیاد شده اند، تصمیم های اشتباه، س و بی حرکتی نا به جا و. عذابم میدهد. آرزو میکنم کاش اکنون کسی بود که درست و غلط را برایم توضیح میداد! آه؛ آری. میدانم، زندگی همین تصمیم هاست، همین اشتباهات و همین امتحان کردن ها، باید امتحان کرد، رفت، سر به سنگ خورده برگشت و فلان و فلان. اما. بیخیال! همه میدانیم این حرف ها فقط یک سری شعار برای هضم اشتباهات و تصمیم های نادرستمان است.فکر نمیکنم عمرم آنقدر طولانی باشد که اکنون به راحتی به خود اجازه رفتن به مسیر های ناشناخته را بدهم! خیلی ترسو هستم نه؟

در یک روز از روزهای گذشته ی زندگی ام فهمیدم "گفتن" و بیان آنچه در دل دارم، نوشتن از ترس ها، احساسات، افکار و علایق و امثال اینها، اگر صرفا مثبت و از موضع قدرت  نباشند باعث میشوند دیگران مرا ضعیف بپندارند.هرچند از این وضعیت بیزار بودم، اما چه میشد کرد؟ اینگونه باید زیست! کمتر گفتم و کمتر نوشتم، ترسهایم را فرو خوردم، افکارم را فیلتر کردم، و احساسات را به گوشه ای انداختم. شاید که برخی آدم های "الکی" فکر نکنند که من ضعیفم! آه . امان از این "الکی" ها ! امان از این ادها و جعلی بودن ها، امان از این صرفا "لب و دهن " ها!  از خستگی لبریزم! این خستگی اضافیِ لبریز شده  دارد به شکل اشتباهات مضحکی که اصلا شبیه من نیستند، زندگی ام را به گند میکشند!

احساس میکنم حال و روز لپ تاپم را دارم که وقتی بیش از اندازه از آن کار میکشم انگار التماسم میکند ری استارتش کنم تا کمی نفس بکشد! میخواهم نفس بکشم! کسی نمیداند دکمه ری استارت این زندگی نکبتی کجاست؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها